زمین دیگر شبیه به گذشته نبود.
او در خیابانها قدم میزد و اطرافش را نگاه میکرد. تبلیغات رنگارنگ مواد غذایی، اما در عین حال پر از مواد مضر، از هر گوشه دیده میشد.
مردم بیتفاوت این محصولات را مصرف میکردند، غافل از اینکه سلامتشان در خطر بود.
او با خودش فکر کرد:
“چرا هیچکس کاری نمیکنه؟ اینجا داره به یه فاجعه تبدیل میشه! این سری دیگه مثل سری قبل نیست که یک گیاه تو یک کفش زندگیمونو نجات داد”
اما این سوال تنها یک جواب داشت: “اگه کسی کاری نمیکنه، شاید من باید دست کار شم این دفعه…”
چیزی در ذهنش جرقه زد… خاطرهای قدیمی از مادربزرگش که همیشه از ماجراجوییهای کهکشانیاش تعریف میکرد:
“یه روزی که سلامت آدمها تو خطر بود، من سفینهمو روشن کردم و به دل کهکشان زدم تا راهحلی پیدا کنم.”
اینجا بود که تصمیمش را گرفت. باید راه او را ادامه میداد. اما چطور؟ باید اول سراغ سفینه قدیمی مادربزرگش میرفت…” 🚀✨
وارد انبار متروکهای شد که سالها کسی به آنجا نرفته بود. وسط انبار، زیر پوششی از گرد و غبار، سفینه قدیمی را دید
قلبش به تپش افتاد. دستش را روی بدنه قدیمی سفینه کشید و در آن را باز کرد. داخلش پر از نقشههای کهکشانی، یادداشتهای ماموریت، و حتی عکسهایی از سیارههایی ناشناخته بود.
در یک گوشه، جعبهای فلزی با یک نوشته کوچک و یک عکس قرار داشت: “برای تو که روزی راه من را ادامه میدهی.” همراه یک عکس قدیمی از خودش در کنار او
جعبه را باز کرد. درون آن، دفترچهای پیدا کرد که هر صفحهاش پر از یادداشتهایی درباره کهکشانها بود:
“راهحل همیشه در دل کهکشانهاست. باید جستجو کنی، باید پیدا کنی…”
نقشهها پیچیده بودند ، کهکشان ها ناشناخته، این فضا شبیه داستانهایی که مادربزرگش میگفت نبود. انگار همگی برای دنیای دیگری بودند.
روی جلد دفترچه نوشته شده بود «ارس یونیورس» …
پس مادربزرگش به دنیای دیگری سفر کرده بود، کهکشان ها را جستجو کرده بود تا به انسانها کمک کند، و حالا نوبت خودش بود که این راه را ادامه دهد.
تلاشش را شروع کرد. شبها بیدار ماند و نقشههای کهکشانی مادربزرگ را بررسی کرد تا کاوشگری برای خود آماده کند. اون نیاز به تجهیزات بهتری داشت.
تمام دانش خود و یادداشتهای مادربزرگ را به کار بست تا پس از چند ماه کاوشگر خود را بسازد و موفق شد:
یک اسکیت برد فضایی؛ چیزی که نیاز داشت.
صبح روز بعد، خورشید تازه طلوع کرده بود که او برای آخرین بار به زمین نگاه کرد. به یاد آورد که چرا این سفر را شروع میکند: “برای سلامت انسانها، برای آیندهای بهتر.”
پدل برد فضاییاش را روشن کرد. صداهای قدرتمند موتورها در فضا پیچید، مختصات دقیق را وارد کرد و با سرعت به سوی ستاره ها پرتاب شد.
این تازه آغاز داستان بود. داستانی که در دل «ارس یونیورس» و کهکشانهایش نوشته میشد و به آیندهای سالمتر ختم میشد.
اگر به دنبال یک سفر جادویی در کهکشان ارس یونیورس هستید، به صفحه اینستاگرام ما سر بزنید! روایتی از یک آغاز; ماجراهایی که برای هر کودک و خانوادهای شگفتانگیز خواهد بود.